خدایاچرااینگونه شده ام...؟؟؟!!! آنقدر سردم است که دیگر آتش شومینه ی کنارم را حس نمی کنم یا نه... شاید آنقدر گرمم است که از آتش هم سوزان ترم نه....نه.... مشکل اینجاست که دیگر نه سرما را و نه گرما را حس می کنم مادرم برسرم فریادمیزنداما...گوش هایم کرنمیشود!!! زهرا بربدنم دست می کشنداما...هیچ احساس نمیکنم!!! برادرم درگوشه ای نشسته وبه من خیره شده اما...نمیدانم چکنم!!! پدرم سرش راپایین انداخته اما...نمیتوانم چیزی به اوبگویم!!! خدایامن طاقت اشکهایشان راندارم خدایاببین مادرم چه میگوید...من...من... من مرده ام نکه ترسیده باشم نه خیلی وقت بودمنتظرش بود دوباره منوتوهستیم خدافقط منوتو خواهشی دارم خدا به خانواده ام بگووقتی مرابه خاک سپردند برایم سنگ قبرنگذارند آنهاکه دردنیاقدرم رانمی دانستند دیگرلازم نیست بعدازمرگم بدانند خدایابه مادرهم بگوتورابه خدابرایم گریه نکن به اوبگو مریم جایش خوب است وبه اوبگو... آرزو ی مریم همین بود...!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: